تعامل و ارتباطرید هافمن

اهمیت دوستی (نوشته رید هافمن)

من اوایل این ماه در مراسم فارغ‌التحصیلی دانشگاه وندربیلت سخنرانی کردم. افتخاری است که می‌توانم در این لحظات مهم زندگی، تجربیات خودم را به اشتراک بگذارم. در مسیر زندگی‌ام، بسیاری از تأثیرگذارترین درس‌هایی که دیدگاه، تصمیمات و در نهایت اقداماتم را شکل دادند، از دوستانم گرفته‌ام.

به همین دلیل، تصمیم گرفتم داستان‌هایی از این لحظات کلیدی با دوستانم را با فارغ‌التحصیلان کلاس ۲۰۲۲ در میان بگذارم. هر داستان یک حقیقت اساسی درباره دوستی را نشان می‌دهد:

  • وقتی چیزی مهم هست که نمی‌دانید، دوستان واقعی‌تان به شما می‌گویند.
  • دوستانتان می‌توانند به شما کمک کنند تا چیزهایی را ببینید که خودتان نمی‌توانید.
  • دوستان به شما آنچه را که می‌خواهید بشنوید نمی‌گویند، بلکه آنچه را که لازم است بشنوید به شما می‌گویند.
  • دوستان با اجازه دادن به شما برای کمک به آن‌ها، بیشترین کمک را به شما می‌کنند.

اولین کتاب من، “استارت‌آپِ شما” (The Startup of You)، از سخنرانی من در دبیرستانم، “مدرسه پاتنی”، الهام گرفته شد. وقتی این موضوع را با شرکایم در “گری‌لاک” در میان گذاشتم، به این نتیجه رسیدیم که این سخنرانی اخیر نیز برای جامعه کارآفرینی کاربرد دارد. من سخنرانی را کمی خلاصه‌تر کردم و برخی از نظراتی که مختص جامعه وندربیلت بودند را حذف کردم، اما عناصر کلیدی آن دست‌نخورده باقی ماندند.

شما می‌توانید نسخه خلاصه‌شده را در پادکست Greymatter از طریق لینک زیر گوش کنید و ویدئوی کامل سخنرانی من در وندربیلت را اینجا تماشا کنید.

سلام به همه! خیلی خوشحالم که اینجا هستم. واقعاً افتخاری است که این روز را با شما شریک هستم. وقتی این دعوت‌نامه به دستم رسید، هیجان‌زده شدم، چون شما پتانسیل عظیمی برای بهتر کردن دنیا دارید.

با خودم فکر کردم: «بسیار خب، در مورد کارآفرینی و فناوری صحبت می‌کنم، اینکه چگونه همه ما باید کارآفرین زندگی خودمان باشیم.» اما بعد به چیزی مهم‌تر برای خودم فکر کردم که اساس آرزوهای ما برای آینده و هدف “جوان بمان، احمق بمان” (stay young, stay foolish) است. و فهمیدم که بیش از هر چیز دیگری، می‌خواهم درباره دوستی صحبت کنم.

منظورم دوستیِ کارت‌پستالی نیست، آن نوع که همه‌اش گل و بلبل و خرگوش است. منظورم دوستی واقعی و عمیق است که گاهی اوقات واقعاً دشوار است و زندگی ما را شکل می‌دهد و تغییر می‌دهد.

در واقع، در کنار خانواده‌تان، ایجاد، پرورش و حفظ دوستی‌های نزدیک شاید مهم‌ترین کار زندگی شما باشد.

بله، برای پیشرفت شغلی‌تان؛ ساختن یک شبکه از همیشه حیاتی‌تر است. (من مرد لینکدین هستم، نمی‌توانم چیزی غیر از این به شما بگویم). اما مهم‌تر از آن، دوستان نقشی کاملاً مرکزی در حس خوشبختی، ارتباط و معنای زندگی‌تان خواهند داشت.

همچنین، دوستی یک گفت‌وگو است. بنابراین، می‌خواهم امروز چیزی را امتحان کنم که بیشتر شبیه به یک گفت‌وگو باشد. یک گفت‌وگوی عجیب، چون تنها کسی که صحبت می‌کند من خواهم بود. اما سعی می‌کنم اهمیت دوستی را با چهار داستان کوتاه از مسیر زندگی خودم توضیح دهم، که هر کدام درسی ارزشمند برای تمام بخش‌های زندگی‌ام داشته‌اند.

با یکی از آن داستان‌ها شروع می‌کنم، از زمانی که شما حتی به دنیا نیامده بودید، در غبار پیشاتاریخی دهه ۱۹۸۰. آنچه آن زمان یاد گرفتم این بود: وقتی چیزی مهم هست که نمی‌دانید، دوستان واقعی‌تان به شما می‌گویند.

وقتی سال اول به دانشگاه آمدم، مثل بسیاری از شما که چند سال پیش به اینجا آمدید، فکر می‌کردم مهم‌ترین چیز درباره دانشگاه، خودِ “دانشگاه” است؛ یعنی اساتید، مهارت‌ها، مدرک، و مؤسسه. اما در عرض یک ماه فهمیدم که اشتباه می‌کردم.

“وقتی چیزی مهم هست که نمی‌دانید، دوستان واقعی‌تان به شما می‌گویند.”

سوءتفاهم نشود، دانشگاه فوق‌العاده بود. مانند شما، من توانستم با اساتید درخشان و کلاس‌های روشنگر، تحصیلات عالی‌ای داشته باشم. اما از همان ابتدا مشخص بود که آنچه برای من بسیار مهم‌تر است، هم‌دانشگاهی‌هایم هستند. در دبیرستان (جایی که رک و راست بگویم، پیدا کردن دوستانی با علایق مشترک همیشه آسان نبود)، حالا دورم پر از آن‌ها بود. و در برخی از کلاس‌هایم، با دختری به نام “کایندَرون” آشنا شدم که به نظر می‌رسید از صحبت با من لذت می‌برد. ما با بحث در مورد درس “تمدن جهانی” شروع کردیم. با گذشت زمان، درباره خانواده‌هایمان، تجربه‌های فاجعه‌بار قرار ملاقات‌هایمان با هم صحبت کردیم، و نقص‌های یکدیگر را دیدیم. به عبارت دیگر: ما دوست شدیم.

و یک روز، بعد از اینکه مدتی با هم دوست بودیم، کایندرون یکی از مهربان‌ترین جملاتی را که کسی تا به حال به من گفته بود، به زبان آورد. او گفت: “رید، به نظر می‌رسد که هیچ درکی از نیمی از بشریت نداری.” منظورش زنان بود. و او در واقع این‌طور نگفت، چون بیش از حد مهربان بود. اما منظورش همین بود. زیرا مثل بسیاری از مردان جوان، من با درکی تقریباً صفر از زنان وارد دانشگاه شدم. اما هیچ‌کس دیگری تا به حال به اندازه کافی اهمیت نداده بود که به من بگوید به کمک نیاز دارم.

و نکته عالی در مورد کایندرون این بود که او فقط این را نگفت، بلکه کاری هم برایش انجام داد. او چند نفر از دوستانش را جمع کرده بود که حاضر بودند به من اجازه دهند بنشینم و به صحبت‌های کامل دخترانه آن‌ها گوش دهم و یاد بگیرم. البته اگر من علاقه‌ای داشتم. “اگر؟!” معلوم است که علاقه داشتم! بنابراین یک بعدازظهر، کایندرون به من گفت در یک میز پیک‌نیک کنار خوابگاهش او و دوستانش را ملاقات کنم، و آن‌ها بلافاصله شروع کردند. درباره دوستی‌هایشان صحبت می‌کردند، خیلی عمیق‌تر از آنچه من هرگز با دوستان مرد خود انجام داده بودم. آشکارا درباره زندگی جنسی‌شان صحبت می‌کردند، به طوری که هنوز هم باعث سرخ شدن من می‌شود. و به خصوص، درباره مشکلات مزخرفی که به طور معمول فقط به خاطر زن بودن باید با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کردند. مثلاً: “یک پسری توی مهمونی دنبالم بود، بهم تیکه می‌انداخت… مجبور بودم بفهمم چطور از دستش خلاص بشم، اما نمی‌خواستم بی‌ادب باشم یا عصبانیش کنم…” و این حتی بدترینش هم نبود.

و من با خودم می‌گفتم: “صبر کن ببینم! شما باید این‌طوری زندگی کنید؟” واضح است که من ساده‌لوح بودم، اما… نمی‌دانم این را درباره من می‌دانید یا نه: من یک مرد سفیدپوستم. بنابراین، چیزهای زیادی بود که من درباره تجربیات افراد مختلف نمی‌دانستم. البته هنوز هم هست. اما قبل از کایندرون، حتی نمی‌دانستم که نمی‌دانم. و بعد از آن، سال‌ها قبل از اینکه ممکن بود خودم به آن پی ببرم، شروع به درک این موضوع کردم که باید به روابط از هر نوعی با این آگاهی نزدیک شوم که تجربه شما ممکن است بسیار متفاوت از تجربه من باشد. مطمئناً این یک آگاهی ناقص است، اما به من کمک کرده تا دوست، رئیس، همسر، و سرمایه‌گذار بهتری باشم، در واقع در هر بخش از زندگی‌ام.

پس دوباره تأکید می‌کنم: وقتی چیزی مهم هست که نمی‌دانید، دوستان واقعی‌تان به شما می‌گویند. آن‌ها حتی ممکن است به شما کمک کنند تا آن را یاد بگیرید. و مانند من، ممکن است عمیقاً از آن‌ها سپاسگزار باشید.

داستان بعدی من مربوط به یک سال بعد از ترک دانشگاه است. زمانی که کم و بیش در نقطه‌ای بودید که شما الان هستید. و آنچه آن زمان یاد گرفتم این بود که دوستانتان می‌توانند به شما کمک کنند تا چیزهایی را ببینید که خودتان نمی‌توانید.

خب، در ۲۲ سالگی، می‌خواستم با زندگی‌ام چه کار کنم؟ می‌خواستم دنیا را به شکلی واقعی و در مقیاس بزرگ بهتر کنم. و فکر می‌کردم راه خوبی برای این کار، دست‌وپنجه نرم کردن با سؤالات بزرگ ارزش‌ها و اخلاق و اینکه ما به عنوان یک جامعه باید چگونه باشیم، است. بنابراین، به آکسفورد رفتم تا فلسفه بخوانم. و در عرض چند ماه – و بله، این یک اتفاق تکرارشونده است – فهمیدم که اشتباه کرده‌ام. زیرا در حالی که دپارتمان فلسفه آکسفورد یکی از بهترین‌های جهان بود، اساتید آنجا فقط می‌خواستند درباره نظریه‌های فنی و ناملموس صحبت کنند، و تقریباً هیچ علاقه‌ای به “مردم واقعی” نداشتند. واضح بود که این چیزی نبود که من می‌خواستم، چون به آن مأموریت من، یعنی بیان ارزش‌ها به گونه‌ای که تأثیر اجتماعی بزرگ و گسترده‌ای داشته باشد، ربطی نداشت.

“دوستانتان می‌توانند به شما کمک کنند تا چیزهایی را ببینید که خودتان نمی‌توانید.”

بنابراین، فلسفه مسیر من نبود. اما نمی‌دانستم به جای آن چه کار کنم، و کمی گم‌شده و بدبخت بودم. خوشبختانه، دوستی به نام “استفان” داشتم. او مرا خوب می‌شناخت. و وقتی دید که دارم تقلا می‌کنم، این یک سؤال ساده را از من پرسید که زندگی‌ام را کاملاً تغییر داد. او گفت: “تو می‌خواهی ارزش‌های خوب را در مقیاس بزرگ وارد جامعه کنی.” من گفتم: “بله.” “چرا فکر می‌کنی فلسفه تنها راه تو برای انجام این کار است؟” و من با خودم گفتم: “آهاااا.”

و استفان گفت که اگر آکادمیک تو را به آنجا نمی‌رساند، خب، یک مسیر دیگر را انتخاب کن که تو را به آنجا برساند! اینجا ننشین و احساس کنی که نمی‌دانی چه کاری انجام دهی. برو و کاری انجام بده! من هرگز به این شکل به قضیه فکر نکرده بودم. البته که باید مسیرهایی وجود داشته باشند که بیشتر به ایجاد تغییر مربوط باشند. بنابراین، بدون پس‌انداز و با سرنخی کمتر از اینکه واقعاً چه کاری انجام خواهم داد، ریسک کردم. به جایی که بزرگ شده بودم، یعنی شمال کالیفرنیا، برگشتم تا به دنبال شغل‌های سطح ابتدایی در یک حوزه بگردم که برای تغییر در مقیاس بزرگ ارزش قائل است: صنعت فناوری.

حالا، خبر خوب اینکه، این کار جواب داد. اما من آن زمان نمی‌دانستم. و بدون حمایت و تشویق دوستانم این کار را نمی‌کردم. همه ما رویاهایی برای کاری که می‌خواهیم در این زندگی انجام دهیم، داریم. معنایی که می‌خواهیم زندگی‌مان داشته باشد. همیشه از همان ابتدا مشخص نیست که آن چیست. (اگر هنوز مطمئن نیستید، اشکالی ندارد.) و اینجا است که این درس به کار می‌آید. باز هم، دوستانتان می‌توانند به شما کمک کنند تا چیزهایی را ببینید که خودتان نمی‌توانید. آن‌ها به شما کمک می‌کنند، شما به آن‌ها کمک می‌کنید، و همه بهتر و جلوتر خواهید رفت.

خب، آن دهه ۲۰ سالگی من بود. تا دهه ۳۰ سالگی‌ام طول کشید تا این درس بعدی درباره دوستی را درک کنم: دوستان به شما آنچه را که می‌خواهید بشنوید نمی‌گویند، بلکه آنچه را که لازم است بشنوید به شما می‌گویند.

یک دهه بعد است، سال ۲۰۰۲، و من بخشی از تیم اجرایی شرکت “پی‌پال” هستم. و پس از چندین سال کار هفتگی ۱۰۰ ساعته، شانس زیاد، و چند دردسر با قوانین بانکی فدرال، ما پی‌پال را به “ای‌بی” فروخته‌ایم. من ۳۵ ساله بودم. کاملاً خسته. بنابراین، برنامه‌ریزی کردم که یک سال مرخصی بگیرم، از سیلیکون‌ولی خارج شوم و فقط سفر کنم. همه به من بابت این تصمیم عالی تبریک می‌گوینند، و من راهی می‌شوم، اولین توقف استرالیا، تا با دوستم “نِد” که از دوران تحصیلات تکمیلی‌ام بود و به تازگی به آنجا نقل مکان کرده بود، وقت بگذرانم. ند و من در طول سال‌ها به شکل شگفت‌انگیزی به هم نزدیک شده بودیم. (می‌گویم ‘شگفت‌انگیز’ چون روی کاغذ، ما برای چنین دوستی‌ای مناسب نبودیم: او فارغ‌التحصیل “وست پوینت”، تکاور سابق ارتش، ورزشکار، و یک جورهایی خفن بود. و من، خب، من بودم). اما به عنوان دو آمریکایی که در خارج از کشور تحصیل می‌کردند، ما با هم صمیمی شدیم و فهمیدیم که چه چیزی یکدیگر را به حرکت درمی‌آورد. و ما در سال‌های بعد از آن هم تلاش کردیم که با هم در ارتباط بمانیم، و مطمئن شویم که به طور منظم با هم غذا می‌خوریم و در تماس هستیم. بنابراین او چند روز مرخصی می‌گیرد و ما به سمت جنوب سیدنی به یک کلبه ساحلی می‌رویم تا با هم گپ بزنیم. و ند از من می‌پرسد: “خب، بعد از پی‌پال، به چه چیزی فکر می‌کنی؟” من می‌گویم: “خب… من داشتم وب‌سایت “فرندستر” (Friendster) را تماشا می‌کردم، که زندگی اجتماعی مردم را تغییر می‌دهد (فیس‌بوک هنوز وجود نداشت). و ایده‌ای برای یک شبکه اجتماعی متفاوت دارم، تا به زندگی اقتصادی مردم کمک کنم.” این ایده هیجان‌انگیز بود چون فکر می‌کردم واقعاً می‌تواند به افراد زیادی کمک کند تا مشاغل رضایت‌بخش‌تری داشته باشند. بر خانواده‌ها و جوامعشان تأثیر بگذارد. اما اول، بله: من قرار است این سفر یک‌ساله را انجام دهم که همه، از جمله خودم، از آن هیجان‌زده‌اند. اما ند این‌طور نبود. ند فکر می‌کرد که من دارم فرصت را از دست می‌دهم. او و فقط او به من گفت: “می‌شنوم که خسته‌ای، رفیق، اما این کار بعدی به نظر فوق‌العاده مهم می‌رسد، و می‌دانی صنعت فناوری چگونه کار می‌کند، زمان انجام آن ایده شش ماه دیگر نیست، بلکه همین حالا است. سفر را لغو کن و هر چه سریع‌تر به “ولی” (سیلیکون‌ولی) برگرد. این ایده برای کسی که تو هستی، خیلی مهم است.” و همین‌طور که تصویر تعطیلاتم را می‌دیدم که دارد از بین می‌رود (البته در جهت مخالف، چون اینجا استرالیا بود)، در اعماق وجودم می‌دانستم که ند چیزی را به من یادآوری می‌کند که لحظه‌ای فراموش کرده بودم: آن مأموریتی که یک دهه قبل برای خودم تعریف کرده بودم.

“دوستان به شما آنچه را که می‌خواهید بشنوید نمی‌گویند، بلکه آنچه را که لازم است بشنوید به شما می‌گویند.”

چون ند زمانی که من به آن مأموریت رسیدم، کنارم بود. او آن را درباره من می‌دانست، و به عنوان یک دوست خوب، قرار نبود اجازه دهد من از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم. بقیه داستان را می‌توانید حدس بزنید. من بلیط‌هایم را تغییر دادم، به خانه برگشتم، و شروع به کار روی چیزی کردم که بعداً لینکدین شد. و این کار خوبی بود، چون ند درست می‌گفت: زمانش همان لحظه بود. بسیاری از افراد دیگر هم قبلاً روی ایده‌هایی برای شبکه‌های حرفه‌ای کار می‌کردند. اگر من به تعطیلاتم می‌رفتم و حتی چند ماه شروع لینکدین را به تأخیر می‌انداختم، آن‌ها یک سر و گردن جلوتر بودند. در آن سناریو، من سرمایه‌ای جذب نمی‌کردم و کل ماجرا اتفاق نمی‌افتاد. به همین ترتیب، اگر دوستی طولانی با ند نبود و گفت‌وگوی صادقانه‌ای نداشتیم، لینکدینی هم در کار نبود.

حالا واضح بگویم: نکته این داستان این نیست که “هرگز به تعطیلات نروید، همیشه بیشتر کار کنید!” این احمقانه است. و من سعی می‌کنم چیزهای احمقانه نگویم. اما این افسانه “کارآفرین به عنوان نابغه تنها” وجود دارد. داستان خوبی است، اما معمولاً حقیقت ندارد. در واقع، من متوجه شدم که دقیقاً برعکس است. شما یک تیم دارید. برخی از اعضای اصلی تیم شما دوستانتان هستند. و کسانی که رویاها، ترس‌ها و امیدهای خود را با آن‌ها به اشتراک می‌گذارید، کسانی هستند که بیشترین توانایی را برای کمک به شما دارند تا به جایی که باید بروید، برسید. زیرا، باز هم: دوستان به شما آنچه را که می‌خواهید بشنوید نمی‌گویند، بلکه آنچه را که لازم است بشنوید به شما می‌گویند.

بسیار خب، این آخرین درسی است که به اشتراک می‌گذارم. شاید ظریف‌ترین آن‌ها باشد، اما به نوعی مهم‌ترین آن‌ها نیز هست. و چیزی است که هنوز در حال یادگیری‌اش هستم. به صورت متناقض: دوستانتان با اجازه دادن به شما برای کمک به آن‌ها، بیشترین کمک را به شما می‌کنند.

بگذارید ببینم می‌توانم این یکی را خوب توضیح دهم. گاهی از من پرسیده می‌شود که آیا منتوری داشته‌ام. حقیقت این است که صدها منتور داشته‌ام. بیشتر آن‌ها، دوستانم بودند. و به نوبه خود، من به اندازه کافی خوش‌شانس بوده‌ام که به بسیاری از دوستانم کمک کرده و منتور آن‌ها بوده‌ام. برخی از آن‌ها به شکلی عمیق.

اما واضح بگویم، این را از روی غرور نمی‌گویم، بلکه از روی سپاسگزاری می‌گویم. زیرا داشتن دوستانی که به من اعتماد کرده‌اند و اجازه داده‌اند به آن‌ها کمک کنم، شادی بیشتری از تقریباً هر چیز دیگری در زندگی‌ام برایم به ارمغان آورده است.

البته، ما همچنین وقت می‌گذرانیم، شام می‌خوریم، بازی می‌کنیم، به تعطیلات می‌رویم، تمام این کارهای خوب را انجام می‌دهیم. اما زمانی که به افرادی که بهتر می‌شناسمشان، برای رسیدن به اهداف و ارزش‌هایی که می‌دانم دارند، کمک کرده‌ام، بیش از هر زمان دیگری احساس کرده‌ام: “آه. دلیل اینکه اینجا هستم، این است.”

به طور خاص به یک گفت‌وگوی دیرهنگام با دوستم “اسکار” فکر می‌کنم، که یک دهه بود او را به عنوان مردی باهوش، متفکر و شریف می‌شناختم، اما در آن زمان داشت یک احمق تمام‌عیار بود. به وضوح به طور غیرمستقیم و تهاجمی سعی می‌کرد همسر شش ساله‌اش را وادار به طلاق کند. و آن شب، ما در مورد کاری که اسکار داشت انجام می‌داد، و چرایی آن، صحبت کردیم. و اینکه هر چیزی که آن رفتار غیرمستقیم و تهاجمی را تحریک می‌کند، باید با آن رودررو شود و یا به طور شفاف با همسرش دوباره ارتباط برقرار کند یا جدا شود. خلاصه داستان، آن گفت‌وگو تفاوت بزرگی در زندگی اسکار ایجاد کرد. آن‌ها با هم ماندند. خانواده‌ای با فرزندان و بسیار خوشبخت.

اما دلیل اینکه امروز این را ذکر می‌کنم این نیست. اولاً، اسکار اینجا نیست (و گذشته از این، نام واقعی او اسکار نیست، و اگر یک گفت‌وگوی خصوصی را در یک پادکست در اینترنت به اشتراک بگذارم، چه جور دوستی خواهم بود؟). دلیل ذکر آن این است که این یکی از تجربیات کلیدی در زندگی من نیز بود.

“دوستانتان با اجازه دادن به شما برای کمک به آن‌ها، بیشترین کمک را به شما می‌کنند.”

زیرا برای اینکه من و اسکار حتی آن گفت‌وگو را داشته باشیم، او باید اعتماد و ایمان کاملش را به من می‌بخشید. که یک هدیه بزرگ برای من بود. زیرا با انجام این کار، او به من نشان داد که من از آن دسته آدم‌هایی هستم که شایسته چنین اعتمادی هستم. او به من نشان داد که من ارزشمند هستم. و من هرگز آن احساس را فراموش نکرده‌ام.

و اینگونه است که دوستانتان با اجازه دادن به شما برای کمک به آن‌ها، بیشترین کمک را به شما می‌کنند. و من می‌خواهم شما هم همین تجربه را داشته باشید. خوشبختانه، کارهای ساده‌ای وجود دارد که می‌توانید برای پرورش این بخش اساسی از زندگی‌تان انجام دهید.

۱. تصمیم بگیرید که دوستی را یک اولویت قرار دهید. زیرا دوستی یک کار فرعی نیست، بلکه کل بازی است. انتخاب فعالانه اینکه دوستی برای شما مهم است، بهترین گام اول شما برای تضمین جایگاه آن در زندگی‌تان است.

۲. دوستی را یک تمرین آگاهانه کنید. زیرا این چیزی است که می‌توانید روی آن کار کنید (این چیزی است که از کایندرون یاد گرفتم؛ ما همیشه این کار را انجام می‌دادیم). آداب و رسوم ایجاد کنید. یک تماس هفتگی، یک صبحانه ماهانه، یا یک سفر ماهیگیری سالانه داشته باشید. با دوستانتان درباره معنای دوستی برای شما و اینکه چگونه می‌توانید آن را بهبود ببخشید صحبت کنید. بله، شاید عجیب به نظر برسد، دوستی قرار است آسان باشد، درست است؟ اما به من اعتماد کنید، صحبت در مورد آن ارتباط شما را عمیق‌تر خواهد کرد و از آن خوشحال خواهید بود.

۳. همین‌طور که جلو می‌روید، متوجه شوید: زمان کمتر به معنای دوستی کمتر نیست. زندگی خواسته‌های زیادی از شما خواهد داشت، از جمله چیزهای خوب زیادی: معشوق و شریک زندگی؛ مشاغل؛ سرگرمی‌ها. فرزندان. اما اگر شما و دوستانتان آنچه را که از زندگی می‌خواهید به اشتراک بگذارید، اگر از رویاهای یکدیگر آگاه باشید، در طول مسیر، هر چقدر هم که مشغول باشید، از یکدیگر حمایت خواهید کرد.

فارغ‌التحصیلان کلاس ۲۰۲۲ و هر کسی که سفر کاری خود را آغاز می‌کند، وقتی در سن من باشید، یعنی یک سوم قرن از امروز، دنیا جای بسیار متفاوتی خواهد بود. بخشی از آن به این دلیل است که هر کدام از شما آن را تغییر خواهید داد. اما در چه جهتی؟ مأموریت شما چه خواهد بود؟ امروز که فارغ‌التحصیل می‌شوید، امکانات شما بسیار گسترده است، بیشتر از تقریباً هر گروه دیگری از مردم در تاریخ. و شما می‌خواهید که این امکانات را ارزشمند کنید. می‌خواهید آن را معنادار کنید.

بنابراین با این جمله شما را تنها می‌گذارم: زندگی به عنوان یک ورزش تیمی، پربارترین است. ما با هم به موفقیت بیشتری می‌رسیم و احساس بهتری داریم. به همین دلیل است که از بودن در اینجا، اکنون، و در کنار یکدیگر شاد هستیم. ارتباطات ما، و به ویژه دوستی‌های ما، جایی است که ما رشد می‌کنیم و راهی است که به جلو و بالاتر حرکت می‌کنیم.

شما به یکدیگر کمک خواهید کرد تا رشد کنید، در مورد انتخاب‌های دشوار تصمیم بگیرید، و کمتر احساس تنهایی کنید و بخشی از چیزی بزرگ‌تر باشید، به همان اندازه که شایسته موفقیت و رضایت هستید. پس در حالی که آماده می‌شوید تا به مکان‌ها و مسیرهای مختلفی پراکنده شوید، لحظه‌ای به اطراف خود نگاه کنید. زیرا ممکن است اینجا در مراسم فارغ‌التحصیلی فکر کنید که زندگی شما تماماً پیش رویتان است. اما در واقع شما از قبل در آن هستید. و بسیاری از افرادی که برای شما مهم‌ترین خواهند بود، احتمالاً همین حالا در اطراف شما نشسته‌اند. از اینکه اینجا بودید متشکرم و به شما تبریک می‌گویم، کلاس ۲۰۲۲.

منبع:https://greylock.com/reid-hoffman/reid-hoffman-the-importance-of-friendship

محمد مهدی دوستی

بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست / در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا