یکی از مزایای پیر شدن این است که میتوانید تغییر را در طول زندگی خود ببینید. بسیاری از تغییراتی که من دیدهام از جنس فروپاشی و گسستگی بوده است. سیاست در آمریکا بسیار قطبیتر از گذشته شده است. از نظر فرهنگی، ما هر روز زمینه مشترک کمتری داریم. طبقه خلاق به تعداد انگشتشماری از شهرهای مرفه هجوم میبرند و بقیه را رها میکنند. و نابرابری اقتصادی فزاینده به این معناست که شکاف بین فقیر و غنی نیز در حال افزایش است.
میخواهم فرضیهای را مطرح کنم: اینکه تمام این روندها، نمونههایی از یک پدیده واحد هستند. و علاوه بر این، علت آن نیرویی نیست که ما را از هم دور میکند، بلکه فرسایش نیروهایی است که ما را به هم نزدیک میکردند.
و بدتر از آن، برای کسانی که نگران این روندها هستند، آن نیروهایی که ما را به هم نزدیک میکردند، یک ناهنجاری و یک استثنا بودند؛ ترکیبی یکباره از شرایطی که بعید است تکرار شود — و در واقع، ما هم نمیخواهیم که تکرار شوند.
آن دو نیرو عبارت بودند از جنگ (بیش از همه جنگ جهانی دوم) و ظهور شرکتهای بزرگ.
تاثیر جنگ و شرکتهای بزرگ
اثرات جنگ جهانی دوم هم اقتصادی و هم اجتماعی بود. از نظر اقتصادی، تنوع درآمد را کاهش داد. ارتش آمریکا، مانند همه نیروهای مسلح مدرن، از نظر اقتصادی سوسیالیستی بود: از هر کس به اندازه تواناییاش، به هر کس به اندازه نیازش. کم و بیش. اعضای بلندپایهتر ارتش دریافتی بیشتری داشتند (همانطور که اعضای بلندپایه جوامع سوسیالیستی همیشه دارند)، اما دریافتی آنها بر اساس درجهشان ثابت بود. و این اثر مسطحکننده فقط به کسانی که سلاح در دست داشتند محدود نمیشد، زیرا اقتصاد آمریکا نیز به خدمت گرفته شده بود. بین سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵، تمام دستمزدها توسط «هیئت ملی کار جنگ» تعیین میشد. آنها نیز مانند ارتش، به طور پیشفرض به سمت یکسانسازی حرکت کردند. و این استانداردسازی ملی دستمزدها آنقدر فراگیر بود که اثرات آن سالها پس از پایان جنگ نیز دیده میشد. [۱]
قرار نبود صاحبان کسبوکارها هم پولی به جیب بزنند. فرانکلین روزولت گفته بود که اجازه نخواهد داد «حتی یک میلیونر جنگی» به وجود آید. برای اطمینان از این امر، هرگونه افزایش سود شرکتها نسبت به سطح قبل از جنگ با نرخ ۸۵٪ مشمول مالیات میشد. و آنچه پس از مالیات شرکتها به افراد میرسید، دوباره با نرخ نهایی ۹۳٪ مشمول مالیات میشد. [۲]
از نظر اجتماعی نیز جنگ تمایل به کاهش تنوع داشت. بیش از ۱۶ میلیون زن و مرد از پیشینههای بسیار متفاوت در سبکی از زندگی گرد هم آمدند که به معنای واقعی کلمه «یونیفرم» (یکسان) بود. نرخ خدمت برای مردان متولد اوایل دهه ۱۹۲۰ به ۸۰٪ نزدیک میشد. و کار برای یک هدف مشترک، اغلب تحت فشار، آنها را به یکدیگر نزدیکتر میکرد.
اگرچه جنگ جهانی دوم برای آمریکا کمتر از ۴ سال طول کشید، اما اثرات آن طولانیتر بود. جنگها دولتهای مرکزی را قدرتمندتر میکنند و جنگ جهانی دوم نمونهای افراطی از این موضوع بود. در ایالات متحده، مانند سایر کشورهای متفقین، دولت فدرال به کندی از اختیارات جدیدی که به دست آورده بود، دست کشید. در واقع، از برخی جهات جنگ در سال ۱۹۴۵ پایان نیافت؛ فقط دشمن به اتحاد جماهیر شوروی تغییر کرد. در نرخهای مالیاتی، قدرت فدرال، هزینههای دفاعی، سربازی اجباری و ناسیونالیسم، دهههای پس از جنگ بیشتر شبیه دوران جنگ بود تا دوران صلح قبل از آن. [۳] و اثرات اجتماعی نیز باقی ماند. بچهای که از پشت یک گاری در ویرجینیای غربی به ارتش کشیده شده بود، پس از جنگ به سادگی به مزرعه بازنگشت. چیز دیگری در انتظار او بود، چیزی که بسیار شبیه ارتش بود.
اگر جنگ تمامعیار داستان بزرگ سیاسی قرن بیستم بود، داستان بزرگ اقتصادی، ظهور نوع جدیدی از شرکتها بود. و این نیز به ایجاد انسجام اجتماعی و اقتصادی کمک میکرد. [۴]
قرن بیستم، قرن شرکتهای بزرگ و ملی بود. جنرال الکتریک، جنرال فودز، جنرال موتورز. تحولات در امور مالی، ارتباطات، حملونقل و تولید، نوع جدیدی از شرکت را ممکن ساخت که هدفش بیش از هر چیز «مقیاس» بود. نسخه اول این جهان، کیفیتی پایین داشت: دنیایی شبیه اسباببازیهای دوپلو (Duplo) که در آن چند شرکت غولپیکر بر هر بازار بزرگی تسلط داشتند. [۵]
اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم دوران ادغام بود، به ویژه به رهبری جی. پی. مورگان. هزاران شرکت که توسط بنیانگذارانشان اداره میشدند، در چند صد شرکت غولپیکر که توسط مدیران حرفهای اداره میشدند، ادغام شدند. «صرفهجویی به مقیاس» حرف اول را میزد. در آن زمان به نظر میرسید که این وضعیت نهایی است. جان دی. راکفلر در سال ۱۸۸۰ گفت:
دوران ادغام فرا رسیده و ماندگار است. فردگرایی از بین رفته و دیگر هرگز باز نخواهد گشت.
معلوم شد که او اشتباه میکرد، اما برای صد سال بعد به نظر میرسید که حق با اوست.
فرهنگ یکسان و انتخابهای محدود
ادغامی که در اواخر قرن نوزدهم آغاز شد، در بیشتر قرن بیستم ادامه یافت. تا پایان جنگ جهانی دوم، همانطور که مایکل لیند مینویسد، «بخشهای اصلی اقتصاد یا به صورت کارتلهای تحت حمایت دولت سازماندهی شده بودند یا تحت سلطه چند شرکت انحصاری چندجانبه (oligopolistic) قرار داشتند.»
برای مصرفکنندگان، این دنیای جدید به معنای انتخابهای یکسان در همه جا بود، اما فقط چند انتخاب محدود. وقتی من بزرگ میشدم، از بیشتر چیزها فقط ۲ یا ۳ نوع وجود داشت، و از آنجایی که همه آنها بازار میانی را هدف گرفته بودند، تفاوت چندانی با هم نداشتند.
یکی از مهمترین نمونههای این پدیده در تلویزیون بود. در اینجا ۳ انتخاب وجود داشت: NBC، CBS و ABC. به علاوه تلویزیون عمومی برای روشنفکران و کمونیستها. برنامههایی که این ۳ شبکه ارائه میدادند غیرقابل تشخیص بودند. در واقع، در اینجا یک فشار سهگانه به سمت مرکز وجود داشت. اگر یک برنامه سعی میکرد کاری جسورانه انجام دهد، شعبههای محلی در بازارهای محافظهکار آنها را متوقف میکردند. به علاوه، از آنجایی که تلویزیونها گران بودند، تمام اعضای خانواده با هم یک برنامه را تماشا میکردند، بنابراین برنامهها باید برای همه مناسب میبودند.
و نه تنها همه یک چیز را میدیدند، بلکه همزمان میدیدند. تصور آن اکنون دشوار است، اما هر شب دهها میلیون خانواده با هم جلوی تلویزیونهایشان مینشستند و همان برنامهای را تماشا میکردند که همسایههایشان میدیدند، در همان زمان. اتفاقی که اکنون برای مسابقه سوپربول (Super Bowl) میافتد، آن زمان هر شب تکرار میشد. ما به معنای واقعی کلمه همگام بودیم. [۶]
از جهاتی فرهنگ تلویزیونی اواسط قرن خوب بود. تصویری که از جهان ارائه میداد شبیه چیزی بود که در کتابهای کودکان پیدا میکنید و احتمالاً همان تأثیری را داشت که (والدین امیدوارند) کتابهای کودکان در بهتر کردن رفتار مردم دارند. اما تلویزیون، مانند کتابهای کودکان، گمراهکننده نیز بود. برای بزرگسالان به طرز خطرناکی گمراهکننده بود. رابرت مکنیل در زندگینامه خود از دیدن تصاویر وحشتناکی که تازه از ویتنام رسیده بود صحبت میکند و با خود فکر میکند: «ما نمیتوانیم اینها را به خانوادهها در حین صرف شام نشان دهیم.»
من میدانم که آن فرهنگ مشترک چقدر فراگیر بود، زیرا سعی کردم از آن خارج شوم و پیدا کردن جایگزینها عملاً غیرممکن بود. وقتی ۱۳ ساله بودم، بیشتر از روی شواهد درونی تا هر منبع خارجی، فهمیدم که ایدههایی که از تلویزیون به ما خورانده میشد، مزخرف است و تماشای آن را متوقف کردم. [۷] اما فقط تلویزیون نبود. به نظر میرسید همه چیز اطرافم مزخرف بود. سیاستمدارانی که همه یک حرف را میزدند، برندهای مصرفی که محصولات تقریباً یکسانی با برچسبهای مختلف تولید میکردند تا نشان دهند چقدر معتبر هستند، خانههایی با اسکلت چوبی و نمای «استعماری» تقلبی، ماشینهایی با چندین فوت فلز بیمورد در هر دو سر که بعد از چند سال شروع به از هم پاشیدن میکردند، سیبهای «رد دلیشس» (Red Delicious) که قرمز بودند اما فقط در اسم سیب بودند. و با نگاهی به گذشته، واقعاً مزخرف بود. [۸]
اما وقتی به دنبال جایگزینهایی برای پر کردن این خلاء گشتم، عملاً چیزی پیدا نکردم. آن زمان اینترنتی وجود نداشت. تنها جایی که میشد جستجو کرد، کتابفروشی زنجیرهای در مرکز خرید محلهمان بود. [۹] آنجا یک نسخه از مجله The Atlantic پیدا کردم. ای کاش میتوانستم بگویم که آن دروازهای به دنیایی بزرگتر شد، اما در واقع آن را خستهکننده و غیرقابل فهم یافتم. مانند بچهای که برای اولین بار ویسکی میچشد و تظاهر میکند که آن را دوست دارد، من آن مجله را با دقتی نگهداری کردم که گویی یک کتاب بود. مطمئنم هنوز جایی آن را دارم. اما اگرچه آن شاهدی بود بر اینکه جایی، دنیایی وجود دارد که «رد دلیشس» نیست، من تا زمان کالج آن را پیدا نکردم.
شرکتهای بزرگ نه تنها به عنوان مصرفکننده ما را شبیه هم کردند، بلکه به عنوان کارفرما نیز همین کار را کردند. درون شرکتها نیروهای قدرتمندی وجود داشت که افراد را به سمت یک مدل واحد از ظاهر و رفتار سوق میداد. IBM به خصوص در این زمینه بدنام بود، اما آنها فقط کمی افراطیتر از سایر شرکتهای بزرگ بودند. و مدلهای ظاهر و رفتار بین شرکتها تفاوت چندانی نداشت. این بدان معنا بود که از همه افراد در این دنیا انتظار میرفت کم و بیش شبیه هم به نظر برسند. و نه فقط کسانی که در دنیای شرکتها بودند، بلکه همه کسانی که آرزوی ورود به آن را داشتند — که در اواسط قرن بیستم به معنای بیشتر افرادی بود که هنوز در آن نبودند. در بیشتر قرن بیستم، افراد طبقه کارگر سخت تلاش میکردند تا شبیه طبقه متوسط به نظر برسند. این را میتوانید در عکسهای قدیمی ببینید. در سال ۱۹۵۰ تعداد کمی از بزرگسالان آرزو داشتند خطرناک به نظر برسند.
فشردگی اقتصادی و اجتماعی
اما ظهور شرکتهای ملی فقط ما را از نظر فرهنگی فشرده نکرد، بلکه از نظر اقتصادی نیز ما را فشرده کرد، هم از بالا و هم از پایین.
در کنار شرکتهای غولپیکر ملی، اتحادیههای کارگری غولپیکر ملی نیز به وجود آمدند. و در اواسط قرن بیستم، شرکتها با اتحادیهها معاملاتی کردند که در آن برای نیروی کار بیش از قیمت بازار پرداخت میکردند. بخشی از آن به این دلیل بود که اتحادیهها انحصاری بودند. [۱۰] بخشی به این دلیل که شرکتها، به عنوان اجزای انحصارهای چندجانبه، میدانستند که میتوانند با خیال راحت هزینه را به مشتریان خود منتقل کنند، زیرا رقبای آنها نیز مجبور به انجام همین کار خواهند بود. و بخشی به این دلیل که در اواسط قرن، بیشتر شرکتهای غولپیکر هنوز بر یافتن راههای جدید برای بهرهبرداری از صرفهجویی به مقیاس متمرکز بودند. درست همانطور که استارتآپها به درستی به AWS هزینهای بیش از هزینه راهاندازی سرورهای خودشان پرداخت میکنند تا بتوانند بر رشد تمرکز کنند، بسیاری از شرکتهای بزرگ ملی نیز مایل بودند برای نیروی کار هزینه بیشتری بپردازند. [۱۱]
شرکتهای بزرگ قرن بیستم علاوه بر بالا بردن درآمدها از پایین (با پرداخت بیش از حد به اتحادیهها)، درآمدها را از بالا نیز پایین میآوردند (با پرداخت کمتر از حد به مدیران ارشد خود). اقتصاددان جی. کی. گالبرایت در سال ۱۹۶۷ نوشت که «شرکتهای کمی وجود دارند که بتوان در آنها ادعا کرد حقوق مدیران اجرایی در حداکثر ممکن است.» [۱۲]
تا حدی این یک توهم بود. بخش بزرگی از دستمزد واقعی مدیران هرگز در اظهارنامههای مالیاتی آنها ظاهر نمیشد، زیرا به شکل مزایا بود. هرچه نرخ مالیات بر درآمد بالاتر بود، فشار بیشتری برای پرداخت به کارمندان قبل از اعمال مالیات وجود داشت. (در بریتانیا، که مالیاتها حتی از آمریکا هم بالاتر بود، شرکتها حتی شهریه مدارس خصوصی فرزندان کارمندان را نیز پرداخت میکردند.) یکی از باارزشترین چیزهایی که شرکتهای بزرگ اواسط قرن بیستم به کارمندان خود میدادند، امنیت شغلی بود و این نیز در اظهارنامههای مالیاتی یا آمار درآمد ظاهر نمیشد. بنابراین ماهیت اشتغال در این سازمانها تمایل به ایجاد اعداد نادرست و پایینی در مورد نابرابری اقتصادی داشت. اما حتی با در نظر گرفتن این موضوع، شرکتهای بزرگ به بهترین افراد خود کمتر از قیمت بازار پرداخت میکردند. بازاری وجود نداشت؛ انتظار این بود که شما برای دههها، اگر نه تمام دوران حرفهای خود، برای همان شرکت کار کنید. [۱۳]
کار شما آنقدر غیرنقدشونده بود که شانس کمی برای دریافت قیمت بازار داشتید. اما همین عدم نقدشوندگی شما را تشویق میکرد که به دنبال آن نیز نباشید. اگر شرکت قول میداد تا زمان بازنشستگی شما را استخدام کند و پس از آن به شما حقوق بازنشستگی بدهد، شما نمیخواستید امسال تا جایی که میتوانید از آن پول بگیرید. شما باید از شرکت مراقبت میکردید تا آن هم بتواند از شما مراقبت کند. به خصوص وقتی که دههها با همان گروه از افراد کار کرده بودید. اگر سعی میکردید از شرکت پول بیشتری بگیرید، در واقع داشتید سازمانی را تحت فشار قرار میدادید که قرار بود از آنها نیز مراقبت کند. به علاوه اگر شرکت را در اولویت قرار نمیدادید، ترفیع نمیگرفتید، و اگر نمیتوانستید نردبان ترقی را عوض کنید، ترفیع در همین نردبان تنها راه بالا رفتن بود. [۱۴]
برای کسی که چندین سال از دوران شکلگیری شخصیت خود را در نیروهای مسلح گذرانده بود، این وضعیت آنقدر که برای ما عجیب به نظر میرسد، عجیب نبود. از دیدگاه آنها به عنوان مدیران شرکتهای بزرگ، آنها افسران بلندپایه بودند. آنها بسیار بیشتر از سربازان عادی حقوق میگرفتند. آنها میتوانستند ناهارهای کاری در بهترین رستورانها داشته باشند و با جتهای گلفاستریم شرکت پرواز کنند. احتمالاً به ذهن بیشتر آنها خطور نمیکرد که بپرسند آیا حقوقشان به قیمت بازار است یا نه.
راه نهایی برای دریافت قیمت بازار، کار کردن برای خودتان، یعنی راهاندازی شرکت خودتان است. این موضوع اکنون برای هر فرد بلندپروازی بدیهی به نظر میرسد. اما در اواسط قرن بیستم این یک مفهوم بیگانه بود. نه به این دلیل که راهاندازی شرکت خود بیش از حد بلندپروازانه به نظر میرسید، بلکه به این دلیل که به اندازه کافی بلندپروازانه به نظر نمیرسید. حتی در اواخر دهه ۱۹۷۰، زمانی که من بزرگ میشدم، برنامه بلندپروازانه این بود که در موسسات معتبر تحصیلات عالی کسب کنی، و سپس به یک موسسه معتبر دیگر بپیوندی و در سلسله مراتب آن بالا بروی. اعتبار شما، اعتبار موسسهای بود که به آن تعلق داشتید. البته مردم کسبوکار خودشان را راهاندازی میکردند، اما افراد تحصیلکرده به ندرت این کار را میکردند، زیرا در آن روزها عملاً مفهومی به نام راهاندازی چیزی که ما اکنون استارتآپ مینامیم وجود نداشت: کسبوکاری که کوچک شروع میشود و بزرگ میشود. انجام این کار در اواسط قرن بیستم بسیار سختتر بود. راهاندازی کسبوکار خود به معنای راهاندازی کسبوکاری بود که کوچک شروع میشد و کوچک باقی میماند. که در آن روزهای شرکتهای بزرگ اغلب به معنای تلاش برای لگدمال نشدن زیر پای فیلها بود. معتبرتر این بود که یکی از مدیران سوار بر فیل باشی.
تا دهه ۱۹۷۰، هیچکس نمیپرسید که این شرکتهای بزرگ و معتبر از کجا آمدهاند. به نظر میرسید که آنها همیشه مانند عناصر شیمیایی وجود داشتهاند. و در واقع، یک دیوار دوگانه بین بچههای بلندپرواز قرن بیستم و ریشههای شرکتهای بزرگ وجود داشت. بسیاری از شرکتهای بزرگ حاصل ادغامهایی بودند که بنیانگذار مشخصی نداشتند. و وقتی هم داشتند، بنیانگذارانشان شبیه ما نبودند. تقریباً همه آنها بیسواد بودند، به این معنا که به کالج نرفته بودند. آنها همان چیزی بودند که شکسپیر «صنعتگران بیتجربه» مینامید. کالج فرد را برای عضویت در طبقات حرفهای آموزش میداد. فارغالتحصیلان آن انتظار نداشتند کارهای پست و کثیفی را انجام دهند که اندرو کارنگی یا هنری فورد با آن شروع کردند. [۱۵]
و در قرن بیستم تعداد فارغالتحصیلان کالج روز به روز بیشتر میشد. آنها از حدود ۲٪ جمعیت در سال ۱۹۰۰ به حدود ۲۵٪ در سال ۲۰۰۰ افزایش یافتند. در اواسط قرن، دو نیروی بزرگ ما در قالب «لایحه جیآی» (GI Bill) با هم تلاقی میکنند، که ۲.۲ میلیون کهنهسرباز جنگ جهانی دوم را به کالج فرستاد. تعداد کمی به این موضوع فکر میکردند، اما نتیجه تبدیل کالج به مسیر اصلی برای افراد بلندپرواز، دنیایی بود که در آن کار کردن برای هنری فورد از نظر اجتماعی قابل قبول بود، اما هنری فورد بودن قابل قبول نبود. [۱۶]
آغاز فروپاشی
من این دنیا را خوب به یاد دارم. من درست زمانی به سن بلوغ رسیدم که در حال فروپاشی بود. در کودکی من هنوز مسلط بود. البته نه به اندازه گذشته. ما میتوانستیم از برنامههای تلویزیونی قدیمی، سالنامهها و رفتار بزرگسالان بفهمیم که مردم در دهههای ۱۹۵۰ و ۶۰ حتی از ما هم سازگارتر بودند. مدل اواسط قرن دیگر داشت قدیمی میشد. اما ما در آن زمان اینطور نمیدیدیم. ما حداکثر میگفتیم که در سال ۱۹۷۵ میشد کمی جسورتر از سال ۱۹۶۵ بود. و در واقع، هنوز تغییر زیادی نکرده بود.
اما تغییر به زودی فرا میرسید. و وقتی اقتصاد «دوپلویی» شروع به فروپاشی کرد، به طور همزمان از چندین جهت فروپاشید. شرکتهای با ادغام عمودی به معنای واقعی کلمه از هم پاشیدند زیرا این کار کارآمدتر بود. شرکتهای مستقر با رقبای جدیدی روبرو شدند زیرا (الف) بازارها جهانی شدند و (ب) نوآوری فنی شروع به غلبه بر صرفهجویی به مقیاس کرد و اندازه را از یک دارایی به یک بدهی تبدیل کرد. شرکتهای کوچکتر به طور فزایندهای قادر به بقا شدند زیرا کانالهای قبلاً باریک به مصرفکنندگان گستردهتر شدند. خود بازارها شروع به تغییر سریعتر کردند، زیرا دستههای کاملاً جدیدی از محصولات ظاهر شدند. و آخر از همه، دولت فدرال، که قبلاً به دنیای جی. پی. مورگان به عنوان وضعیت طبیعی امور نگاه میکرد، شروع به درک این موضوع کرد که این حرف آخر نیست.
آنچه جی. پی. مورگان برای محور افقی بود، هنری فورد برای محور عمودی بود. او میخواست همه کارها را خودش انجام دهد. کارخانه غولپیکری که او بین سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۸ در ریور روژ ساخت، به معنای واقعی کلمه از یک طرف سنگ آهن میگرفت و از طرف دیگر خودرو بیرون میداد. ۱۰۰,۰۰۰ نفر در آنجا کار میکردند. در آن زمان به نظر میرسید که آینده همین است. اما شرکتهای خودروسازی امروز اینگونه عمل نمیکنند. اکنون بخش بزرگی از طراحی و ساخت در یک زنجیره تأمین طولانی انجام میشود که محصولات آن در نهایت توسط شرکتهای خودروسازی مونتاژ و فروخته میشود. دلیل اینکه شرکتهای خودروسازی اینگونه عمل میکنند این است که بهتر کار میکند. هر شرکت در زنجیره تأمین بر روی آنچه بهتر میداند تمرکز میکند. و هر کدام باید کار خود را خوب انجام دهند وگرنه میتوانند با یک تأمینکننده دیگر جایگزین شوند.
چرا هنری فورد متوجه نشد که شبکههایی از شرکتهای همکار بهتر از یک شرکت بزرگ کار میکنند؟ یک دلیل این است که تکامل شبکههای تأمینکننده زمان میبرد. در سال ۱۹۱۷، انجام همه کارها توسط خودش به نظر فورد تنها راه برای رسیدن به مقیاس مورد نیازش بود. و دلیل دوم این است که اگر میخواهید مشکلی را با استفاده از شبکهای از شرکتهای همکار حل کنید، باید بتوانید تلاشهای آنها را هماهنگ کنید، و این کار را با کامپیوترها بسیار بهتر میتوانید انجام دهید. کامپیوترها هزینههای معاملاتی را که به گفته کوز (Coase) دلیل وجودی شرکتها هستند، کاهش میدهند. این یک تغییر اساسی است.
در اوایل قرن بیستم، شرکتهای بزرگ مترادف با کارایی بودند. در اواخر قرن بیستم، آنها مترادف با ناکارآمدی بودند. تا حدی این به این دلیل بود که خود شرکتها دچار تصلب شده بودند. اما همچنین به این دلیل بود که استانداردهای ما بالاتر رفته بود.
تغییر فقط در صنایع موجود رخ نداد. خود صنایع تغییر کردند. ساختن بسیاری از چیزهای جدید ممکن شد و گاهی اوقات شرکتهای موجود بهترینها در انجام آن نبودند.
میکروکامپیوترها یک مثال کلاسیک هستند. این بازار توسط شرکتهای نوپایی مانند اپل پیشگام شد. وقتی به اندازه کافی بزرگ شد، IBM تصمیم گرفت که ارزش توجه دارد. در آن زمان IBM کاملاً بر صنعت کامپیوتر تسلط داشت. آنها فرض کردند که تنها کاری که باید انجام دهند، اکنون که این بازار رسیده است، این است که دست دراز کنند و آن را بچینند. بیشتر مردم در آن زمان با آنها موافق بودند. اما آنچه در ادامه اتفاق افتاد نشان داد که دنیا چقدر پیچیدهتر شده است. IBM یک میکروکامپیوتر عرضه کرد. اگرچه کاملاً موفق بود، اما اپل را از بین نبرد. اما حتی مهمتر از آن، خود IBM در نهایت توسط یک تأمینکننده که از حاشیه وارد میشد — از نرمافزار، که حتی به نظر نمیرسید همان کسبوکار باشد — جایگزین شد. اشتباه بزرگ IBM پذیرش یک مجوز غیر انحصاری برای DOS بود. در آن زمان باید حرکت امنی به نظر میرسید. هیچ تولیدکننده کامپیوتر دیگری هرگز نتوانسته بود از آنها بیشتر بفروشد. چه فرقی میکرد اگر تولیدکنندگان دیگر نیز میتوانستند DOS را ارائه دهند؟ نتیجه آن محاسبه اشتباه، انفجاری از کلونهای ارزان قیمت PC بود. مایکروسافت اکنون استاندارد PC و مشتری را در اختیار داشت. و کسبوکار میکروکامپیوتر در نهایت به رقابت اپل در مقابل مایکروسافت ختم شد.
اساساً، اپل IBM را کنار زد و سپس مایکروسافت کیف پولش را دزدید. این نوع اتفاقات در اواسط قرن برای شرکتهای بزرگ رخ نمیداد. اما در آینده به طور فزایندهای رخ میداد.
در کسبوکار کامپیوتر، تغییر عمدتاً خود به خود اتفاق افتاد. در صنایع دیگر، ابتدا باید موانع قانونی برداشته میشد. بسیاری از انحصارهای چندجانبه اواسط قرن توسط دولت فدرال با سیاستها (و در زمان جنگ، با سفارشات بزرگ) که رقبا را دور نگه میداشت، تأیید شده بودند. این موضوع در آن زمان برای مقامات دولتی آنقدر مشکوک به نظر نمیرسید که برای ما به نظر میرسد. آنها احساس میکردند که یک سیستم دوحزبی رقابت کافی را در سیاست تضمین میکند. این باید برای کسبوکار نیز کار میکرد.
به تدریج دولت متوجه شد که سیاستهای ضدرقابتی بیشتر از فایده، ضرر دارند و در دوران دولت کارتر شروع به حذف آنها کرد. کلمهای که برای این فرآیند استفاده میشد به طرز گمراهکنندهای محدود بود: مقرراتزدایی (deregulation). آنچه واقعاً در حال وقوع بود، از بین بردن انحصار چندجانبه بود. این اتفاق برای یک صنعت پس از دیگری رخ داد. دو مورد از مشهودترین آنها برای مصرفکنندگان، حملونقل هوایی و خدمات تلفن راه دور بود که هر دو پس از مقرراتزدایی به شدت ارزان شدند.
مقرراتزدایی همچنین به موج تصاحبهای خصمانه در دهه ۱۹۸۰ کمک کرد. در گذشته، تنها محدودیت ناکارآمدی شرکتها، به جز ورشکستگی واقعی، ناکارآمدی رقبایشان بود. اکنون شرکتها باید با استانداردهای مطلق و نه نسبی روبرو میشدند. هر شرکت سهامی عامی که بازده کافی از داراییهای خود تولید نمیکرد، با خطر جایگزینی مدیریتش با مدیریتی که این کار را میکرد، روبرو بود. اغلب مدیران جدید این کار را با تجزیه شرکتها به اجزایی که به صورت جداگانه ارزش بیشتری داشتند، انجام میدادند. [۱۷]
نسخه اول اقتصاد ملی شامل چند بلوک بزرگ بود که روابط آنها در اتاقهای پشتی توسط تعداد انگشتشماری از مدیران، سیاستمداران، تنظیمگران و رهبران کارگری مذاکره میشد. نسخه دوم وضوح بالاتری داشت: شرکتهای بیشتر، با اندازههای مختلفتر، چیزهای مختلفتری میساختند و روابط آنها سریعتر تغییر میکرد. در این دنیا هنوز هم مذاکرات پشت پرده زیادی وجود داشت، اما بیشتر کار به نیروهای بازار واگذار شده بود. که این خود فروپاشی را بیشتر تسریع کرد.
وقتی یک فرآیند تدریجی را توصیف میکنیم، صحبت از «نسخهها» کمی گمراهکننده است، اما نه آنقدر که به نظر میرسد. در چند دهه تغییرات زیادی رخ داد و آنچه در نهایت به دست آوردیم از نظر کیفی متفاوت بود. شرکتهای موجود در شاخص S&P 500 در سال ۱۹۵۸ به طور متوسط ۶۱ سال در آنجا بودند. تا سال ۲۰۱۲ این عدد به ۱۸ سال رسیده بود. [۱۸]
دنیای جدید، قوانین جدید
فروپاشی اقتصاد دوپلویی همزمان با گسترش قدرت محاسباتی رخ داد. تا چه حد کامپیوترها یک پیششرط بودند؟ پاسخ به این سوال یک کتاب میطلبد. بدیهی است که گسترش قدرت محاسباتی یک پیششرط برای ظهور استارتآپها بود. من گمان میکنم برای بیشتر آنچه در امور مالی اتفاق افتاد نیز همینطور بود. اما آیا برای جهانیشدن یا موج تصاحبهای اهرمی نیز یک پیششرط بود؟ نمیدانم، اما احتمال آن را رد نمیکنم. ممکن است که این فروپاشی مجدد توسط کامپیوترها هدایت شده باشد، همانطور که انقلاب صنعتی توسط موتورهای بخار هدایت شد. چه کامپیوترها یک پیششرط بوده باشند یا نه، قطعاً آن را تسریع کردهاند.
سیالیت جدید شرکتها، روابط مردم با کارفرمایانشان را تغییر داد. چرا از نردبان شرکتی بالا بروی که ممکن است از زیر پایت کشیده شود؟ افراد بلندپرواز شروع به فکر کردن به یک حرفه نه به عنوان بالا رفتن از یک نردبان واحد، بلکه به عنوان مجموعهای از مشاغل در شرکتهای مختلف کردند. تحرک بیشتر (یا حتی پتانسیل تحرک) بین شرکتها، رقابت بیشتری را در حقوقها ایجاد کرد. به علاوه، با کوچکتر شدن شرکتها، تخمین میزان سهم یک کارمند در درآمد شرکت آسانتر شد. هر دو تغییر، حقوقها را به سمت قیمت بازار سوق دادند. و از آنجایی که بهرهوری افراد به شدت متفاوت است، پرداخت قیمت بازار به معنای شروع واگرایی حقوقها بود.
بیدلیل نبود که در اوایل دهه ۱۹۸۰ اصطلاح «یاپی» (yuppie) ابداع شد. این کلمه اکنون زیاد استفاده نمیشود، زیرا پدیدهای که توصیف میکند آنقدر بدیهی شده است، اما در آن زمان برچسبی برای چیزی جدید بود. یاپیها متخصصان جوانی بودند که پول زیادی درمیآوردند. برای یک فرد بیست و چند ساله امروز، این موضوع ارزش نامگذاری ندارد. چرا متخصصان جوان نباید پول زیادی در بیاورند؟ اما تا دهه ۱۹۸۰، کم حقوق گرفتن در اوایل دوران حرفهای بخشی از معنای متخصص بودن بود. متخصصان جوان در حال پرداخت «بهای کارآموزی» و بالا رفتن از نردبان بودند. پاداشها بعداً میآمدند. آنچه در مورد یاپیها جدید بود این بود که آنها قیمت بازار را برای کاری که اکنون انجام میدادند، میخواستند.
اولین یاپیها برای استارتآپها کار نمیکردند. این هنوز در آینده بود. آنها برای شرکتهای بزرگ هم کار نمیکردند. آنها متخصصانی بودند که در زمینههایی مانند حقوق، مالی و مشاوره کار میکردند. اما مثال آنها به سرعت الهامبخش همتایانشان شد. وقتی آن BMW 325i جدید را دیدند، آنها هم یکی خواستند.
کم حقوق دادن به افراد در ابتدای دوران حرفهایشان تنها زمانی کار میکند که همه این کار را انجام دهند. وقتی یک کارفرما این صف را بشکند، بقیه نیز مجبورند، وگرنه نمیتوانند افراد خوب را جذب کنند. و پس از شروع، این فرآیند در کل اقتصاد پخش میشود، زیرا در ابتدای دوران حرفهای، افراد میتوانند به راحتی نه تنها کارفرما، بلکه صنعت را نیز تغییر دهند.
اما همه متخصصان جوان از این موضوع بهرهمند نشدند. برای دریافت پول زیاد باید تولیدکننده میبودی. بیدلیل نبود که اولین یاپیها در زمینههایی کار میکردند که اندازهگیری آن آسان بود.
به طور کلی، ایدهای در حال بازگشت بود که نامش دقیقاً به این دلیل قدیمی به نظر میرسد که برای مدت طولانی بسیار نادر بود: اینکه میتوانی ثروت خود را بسازی. مانند گذشته راههای متعددی برای انجام آن وجود داشت. برخی با خلق ثروت و برخی دیگر با بازیهای مجموع-صفر ثروت خود را ساختند. اما وقتی ساختن ثروت ممکن شد، افراد بلندپرواز باید تصمیم میگرفتند که آیا این کار را بکنند یا نه. فیزیکدانی که در سال ۱۹۹۰ فیزیک را به وال استریت ترجیح میداد، فداکاریای میکرد که یک فیزیکدان در سال ۱۹۶۰ نیازی به فکر کردن به آن نداشت.
این ایده حتی به شرکتهای بزرگ نیز بازگشت. مدیران عامل شرکتهای بزرگ اکنون بیشتر از گذشته حقوق میگیرند، و من فکر میکنم بخش بزرگی از دلیل آن اعتبار است. در سال ۱۹۶۰، مدیران عامل شرکتها اعتبار عظیمی داشتند. آنها برندگان تنها بازی اقتصادی شهر بودند. اما اگر اکنون به اندازه آن زمان (به دلار واقعی) حقوق میگرفتند، در مقایسه با ورزشکاران حرفهای و بچههای نابغهای که از استارتآپها و صندوقهای پوشش ریسک میلیونها دلار درمیآورند، کوچک به نظر میرسیدند. آنها این ایده را دوست ندارند، بنابراین اکنون سعی میکنند تا جایی که میتوانند پول بگیرند، که بیشتر از آن چیزی است که قبلاً میگرفتند. [۱۹]
در همین حال، فروپاشی مشابهی در انتهای دیگر مقیاس اقتصادی در حال وقوع بود. با کمتر شدن امنیت انحصارهای چندجانبه شرکتهای بزرگ، آنها کمتر قادر به انتقال هزینهها به مشتریان و در نتیجه کمتر مایل به پرداخت بیش از حد برای نیروی کار بودند. و با فروپاشی دنیای دوپلوییِ چند بلوک بزرگ به شرکتهای بسیاری با اندازههای مختلف — که برخی از آنها در خارج از کشور بودند — برای اتحادیهها سختتر شد که انحصارهای خود را اعمال کنند. در نتیجه، دستمزد کارگران نیز به سمت قیمت بازار گرایش پیدا کرد. که (ناگزیر، اگر اتحادیهها کار خود را درست انجام میدادند) تمایل به پایینتر بودن داشت. شاید به طرز چشمگیری، اگر اتوماسیون نیاز به نوعی از کار را کاهش داده بود.
و همانطور که مدل اواسط قرن انسجام اجتماعی و اقتصادی را القا میکرد، فروپاشی آن نیز فروپاشی اجتماعی و اقتصادی را به همراه داشت. مردم شروع به لباس پوشیدن و رفتار متفاوت کردند. کسانی که بعداً «طبقه خلاق» نامیده شدند، پویاتر شدند. افرادی که علاقه چندانی به دین نداشتند، فشار کمتری برای رفتن به کلیسا برای حفظ ظاهر احساس میکردند، در حالی که کسانی که آن را بسیار دوست داشتند، به اشکال رنگارنگتری روی آوردند. برخی از «میتلوف» به «توفو» و برخی دیگر به «هات پاکت» روی آوردند. برخی از رانندگی سدانهای فورد به رانندگی ماشینهای کوچک وارداتی و برخی دیگر به رانندگی SUV روی آوردند. بچههایی که به مدارس خصوصی میرفتند یا آرزو داشتند بروند، شروع به لباس پوشیدن «پرپی» (preppy) کردند، و بچههایی که میخواستند سرکش به نظر برسند، تلاش آگاهانهای برای выглядеть نامعتبر کردند. به صدها روش، مردم از هم دور شدند. [۲۰]
آینده فروپاشی
تقریباً چهار دهه بعد، فروپاشی هنوز در حال افزایش است. آیا در مجموع خوب بوده یا بد؟ نمیدانم؛ این سوال ممکن است غیرقابل پاسخ باشد. اما کاملاً بد نبوده. ما اشکال فروپاشی را که دوست داریم، بدیهی میدانیم و فقط نگران آنهایی هستیم که دوست نداریم. اما به عنوان کسی که پایان دوران سازگاری اواسط قرن را دیدم، میتوانم به شما بگویم که آنجا هیچ آرمانشهری نبود. [۲۱]
هدف من در اینجا این نیست که بگویم آیا فروپاشی خوب بوده یا بد، فقط میخواهم توضیح دهم که چرا در حال وقوع است. با از بین رفتن نیروهای مرکزگرای جنگ تمامعیار و انحصار چندجانبه قرن بیستم، بعد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و به طور مشخصتر، آیا امکان معکوس کردن برخی از فروپاشیهایی که دیدهایم، وجود دارد؟
اگر وجود داشته باشد، باید به صورت جزئی اتفاق بیفتد. شما نمیتوانید انسجام اواسط قرن را به روشی که در ابتدا تولید شد، بازتولید کنید. دیوانگی است که فقط برای ایجاد وحدت ملی بیشتر به جنگ بروید. و وقتی درجهای را که تاریخ اقتصادی قرن بیستم یک نسخه ۱ با وضوح پایین بود، درک کنید، واضح است که نمیتوانید آن را نیز بازتولید کنید.
انسجام قرن بیستم چیزی بود که حداقل به یک معنا به طور طبیعی اتفاق افتاد. جنگ عمدتاً به دلیل نیروهای خارجی بود و اقتصاد دوپلویی یک مرحله تکاملی بود. اگر اکنون انسجام میخواهید، باید آن را به طور عمدی القا کنید. و مشخص نیست چگونه. من گمان میکنم بهترین کاری که میتوانیم انجام دهیم، رسیدگی به علائم فروپاشی است. اما این ممکن است کافی باشد.
شکلی از فروپاشی که مردم اخیراً بیشتر نگران آن هستند، نابرابری اقتصادی است، و اگر میخواهید آن را از بین ببرید، با یک باد مخالف واقعاً قدرتمند روبرو هستید که از عصر حجر در حال فعالیت بوده است: فناوری.
فناوری یک اهرم است. کار را بزرگنمایی میکند. و این اهرم نه تنها به طور فزایندهای طولانیتر میشود، بلکه نرخ رشد آن نیز در حال افزایش است.
که این به نوبه خود به این معناست که تنوع در میزان ثروتی که مردم میتوانند ایجاد کنند، نه تنها در حال افزایش، بلکه در حال شتاب گرفتن بوده است. شرایط غیرعادی که در اواسط قرن بیستم حاکم بود، این روند زیربنایی را پنهان کرده بود. افراد بلندپرواز چارهای جز پیوستن به سازمانهای بزرگی نداشتند که آنها را مجبور میکرد با افراد بسیار دیگری همگام شوند — به معنای واقعی کلمه در مورد نیروهای مسلح، و به صورت استعاری در مورد شرکتهای بزرگ. حتی اگر شرکتهای بزرگ میخواستند به مردم متناسب با ارزششان پول بدهند، نمیتوانستند بفهمند چگونه. اما این محدودیت اکنون از بین رفته است. از زمانی که در دهه ۱۹۷۰ شروع به فرسایش کرد، ما دوباره نیروهای زیربنایی را در کار دیدهایم. [۲۲]
مطمئناً همه کسانی که اکنون ثروتمند میشوند، این کار را با خلق ثروت انجام نمیدهند. اما تعداد قابل توجهی این کار را میکنند و اثر بامول (Baumol Effect) به این معناست که همه همتایان آنها نیز با آنها کشیده میشوند. [۲۳] و تا زمانی که ثروتمند شدن با خلق ثروت ممکن باشد، تمایل پیشفرض به سمت افزایش نابرابری اقتصادی خواهد بود. حتی اگر همه راههای دیگر برای ثروتمند شدن را از بین ببرید. شما میتوانید این را با یارانهها در پایین و مالیاتها در بالا کاهش دهید، اما مگر اینکه مالیاتها آنقدر بالا باشند که مردم را از خلق ثروت منصرف کنند، شما همیشه در حال جنگی بازنده علیه افزایش تنوع در بهرهوری خواهید بود.
آن شکل از فروپاشی، مانند بقیه، ماندگار است. یا بهتر بگویم، بازگشته تا بماند. هیچ چیز همیشگی نیست، اما تمایل به فروپاشی باید از بیشتر چیزها همیشگیتر باشد، دقیقاً به این دلیل که به هیچ علت خاصی بستگی ندارد. این صرفاً یک بازگشت به میانگین است. وقتی راکفلر گفت فردگرایی از بین رفته، برای صد سال حق با او بود. اکنون بازگشته، و این احتمالاً برای مدت طولانیتری درست خواهد بود.
من نگرانم که اگر این را نپذیریم، به سمت دردسر میرویم. اگر فکر کنیم انسجام قرن بیستم به دلیل چند تغییر جزئی در سیاست از بین رفته، فریب خواهیم خورد و فکر میکنیم میتوانیم آن را (بدون بخشهای بد، به نوعی) با چند تغییر متقابل بازگردانیم. و آنگاه وقت خود را برای از بین بردن فروپاشی تلف خواهیم کرد، در حالی که بهتر بود به چگونگی کاهش پیامدهای آن فکر کنیم.
یادداشتها
[۱] لستر ثورو، در سال ۱۹۷۵ نوشت که تفاوتهای دستمزدی که در پایان جنگ جهانی دوم حاکم بود، آنقدر ریشهدار شده بود که «حتی پس از از بین رفتن فشارهای برابریطلبانه جنگ جهانی دوم، ‘عادلانه’ تلقی میشد. اساساً، همان تفاوتها تا به امروز، سی سال بعد، وجود دارند.» اما گلدین و مارگو فکر میکنند نیروهای بازار در دوره پس از جنگ نیز به حفظ فشردگی دستمزدها در زمان جنگ کمک کردند — به طور خاص افزایش تقاضا برای کارگران غیرماهر و عرضه بیش از حد کارگران تحصیلکرده.
(عجیب است که رسم آمریکایی پرداخت بیمه درمانی توسط کارفرمایان از تلاشهای کسبوکارها برای دور زدن کنترلهای دستمزد هیئت ملی کار جنگ برای جذب کارگران ناشی میشود.)
[۲] مانند همیشه، نرخهای مالیاتی تمام داستان را نمیگویند. معافیتهای زیادی وجود داشت، به خصوص برای افراد. و در جنگ جهانی دوم قوانین مالیاتی آنقدر جدید بودند که دولت مصونیت کمی در برابر فرار مالیاتی داشت. اگر ثروتمندان در طول جنگ مالیاتهای بالایی پرداخت میکردند، بیشتر به این دلیل بود که میخواستند، نه اینکه مجبور بودند.
پس از جنگ، درآمدهای مالیاتی فدرال به عنوان درصدی از تولید ناخالص داخلی تقریباً همان چیزی است که اکنون است. در واقع، برای کل دوره پس از جنگ، درآمدهای مالیاتی نزدیک به ۱۸٪ تولید ناخالص داخلی باقی مانده است، با وجود تغییرات چشمگیر در نرخهای مالیاتی. پایینترین نقطه زمانی رخ داد که نرخهای نهایی مالیات بر درآمد بالاترین بود: ۱۴.۱٪ در سال ۱۹۵۰. با نگاهی به دادهها، سخت است که به این نتیجه نرسیم که نرخهای مالیاتی تأثیر کمی بر آنچه مردم واقعاً پرداخت میکردند، داشته است.
[۳] اگرچه در واقع دهه قبل از جنگ، زمان قدرت بیسابقه فدرال در پاسخ به رکود بزرگ بود. که کاملاً تصادفی نیست، زیرا رکود بزرگ یکی از دلایل جنگ بود. از بسیاری جهات، «نیو دیل» (New Deal) نوعی تمرین برای اقداماتی بود که دولت فدرال در زمان جنگ انجام داد. نسخههای زمان جنگ بسیار شدیدتر و فراگیرتر بودند. همانطور که آنتونی بجر نوشت، «برای بسیاری از آمریکاییها تغییر قاطع در تجربیاتشان نه با نیو دیل، بلکه با جنگ جهانی دوم رخ داد.»
[۴] من به اندازه کافی در مورد ریشههای جنگهای جهانی نمیدانم، اما غیرقابل تصور نیست که آنها به ظهور شرکتهای بزرگ مرتبط بوده باشند. اگر اینطور بود، انسجام قرن بیستم یک علت واحد داشت.
[۵] دقیقتر بگوییم، یک اقتصاد دووجهی وجود داشت که به گفته گالبرایت، شامل «دنیای شرکتهای فنی پویا، با سرمایه عظیم و بسیار سازمانیافته از یک سو و صدها هزار مالک کوچک و سنتی از سوی دیگر» بود. پول، اعتبار و قدرت در گروه اول متمرکز بود و تقریباً هیچ تداخلی بین آنها وجود نداشت.
[۶] من در شگفتم که چقدر از کاهش غذا خوردن خانوادهها با هم به دلیل کاهش تماشای تلویزیون با هم پس از آن بوده است.
[۷] من میدانم این اتفاق کی افتاد زیرا فصلی بود که سریال دالاس شروع شد. همه در مورد اتفاقات دالاس صحبت میکردند و من هیچ ایدهای نداشتم که منظورشان چیست.
[۸] تا زمانی که شروع به تحقیق برای این مقاله نکردم، متوجه نشده بودم، اما بیارزش بودن محصولاتی که با آنها بزرگ شدم، یک محصول جانبی شناخته شده از انحصار چندجانبه است. وقتی شرکتها نمیتوانند بر سر قیمت رقابت کنند، بر سر بالههای عقب ماشین (tailfins) رقابت میکنند.
[۹] مرکز خرید مونروویل در زمان تکمیل آن در سال ۱۹۶۹ بزرگترین مرکز خرید کشور بود. در اواخر دهه ۱۹۷۰ فیلم طلوع مردگان در آنجا فیلمبرداری شد. ظاهراً این مرکز خرید نه تنها لوکیشن فیلم، بلکه الهامبخش آن نیز بود؛ جمعیت خریدارانی که در این مرکز خرید عظیم پرسه میزدند، جورج رومرو را به یاد زامبیها میانداخت. اولین شغل من اسکوپ زدن بستنی در باسکین-رابینز بود.
[۱۰] اتحادیههای کارگری توسط قانون ضد انحصار کلیتون در سال ۱۹۱۴ از قوانین ضد انحصار معاف شدند، با این استدلال که کار یک شخص «کالا یا مقاله تجاری» نیست. من در شگفتم که آیا این به معنای معافیت شرکتهای خدماتی نیز هست.
[۱۱] روابط بین اتحادیهها و شرکتهای اتحادیهای حتی میتواند همزیستی باشد، زیرا اتحادیهها برای محافظت از میزبانان خود فشار سیاسی وارد میکنند. به گفته مایکل لیند، وقتی سیاستمداران سعی کردند به زنجیره سوپرمارکتهای A&P حمله کنند زیرا باعث ورشکستگی فروشگاههای مواد غذایی محلی میشد، «A&P با اجازه دادن به اتحادیهای شدن نیروی کار خود در سال ۱۹۳۸ با موفقیت از خود دفاع کرد و در نتیجه کارگران سازمانیافته را به عنوان یک حوزه نفوذ به دست آورد.» من خودم این پدیده را دیدهام: اتحادیههای هتلها مسئول فشار سیاسی بیشتری علیه Airbnb نسبت به شرکتهای هتلداری هستند.
[۱۲] گالبرایت به وضوح از این که مدیران شرکتها به جای خودشان برای دیگران (سهامداران) اینقدر سخت کار میکردند تا پول در بیاورند، گیج شده بود. او بخش بزرگی از کتاب دولت صنعتی جدید را به تلاش برای فهمیدن این موضوع اختصاص داد.
نظریه او این بود که حرفهایگری جایگزین پول به عنوان انگیزه شده بود و مدیران شرکتهای مدرن، مانند دانشمندان (خوب)، کمتر با پاداشهای مالی و بیشتر با تمایل به انجام کار خوب و در نتیجه کسب احترام همتایان خود انگیزه میگرفتند. چیزی در این نظریه وجود دارد، اگرچه من فکر میکنم عدم تحرک بین شرکتها همراه با منافع شخصی، بخش بزرگی از رفتار مشاهده شده را توضیح میدهد.
[۱۳] گالبرایت (ص. ۹۴) میگوید یک مطالعه در سال ۱۹۵۲ بر روی ۸۰۰ مدیر با بالاترین حقوق در ۳۰۰ شرکت بزرگ نشان داد که سه چهارم آنها بیش از ۲۰ سال در شرکت خود بودهاند.
[۱۴] به نظر محتمل است که در یک سوم اول قرن بیستم، حقوق مدیران تا حدی به این دلیل پایین بود که شرکتها در آن زمان بیشتر به بانکها وابسته بودند، که اگر مدیران بیش از حد حقوق میگرفتند، با آن مخالفت میکردند. این قطعاً در ابتدا درست بود. اولین مدیران عامل شرکتهای بزرگ، کارمندان استخدام شده جی. پی. مورگان بودند.
شرکتها تا دهه ۱۹۲۰ شروع به تأمین مالی خود با سود انباشته نکردند. تا آن زمان آنها مجبور بودند سود خود را به صورت سود سهام پرداخت کنند و بنابراین برای سرمایه برای توسعه به بانکها وابسته بودند. بانکداران تا قانون گلس-استیگال در سال ۱۹۳۳ در هیئت مدیره شرکتها باقی ماندند.
تا اواسط قرن، شرکتهای بزرگ ۳/۴ رشد خود را از سود تأمین میکردند. اما سالهای اولیه وابستگی به بانک، که با کنترلهای مالی جنگ جهانی دوم تقویت شد، باید تأثیر زیادی بر قراردادهای اجتماعی در مورد حقوق مدیران داشته باشد. بنابراین ممکن است که عدم تحرک بین شرکتها به همان اندازه که علت حقوق پایین بود، معلول آن نیز بوده باشد.
ضمناً، تغییر در دهه ۱۹۲۰ به تأمین مالی رشد با سود انباشته، یکی از دلایل سقوط ۱۹۲۹ بود. بانکها اکنون باید کس دیگری را برای وام دادن پیدا میکردند، بنابراین وامهای حاشیهای بیشتری دادند.
[۱۵] حتی اکنون هم وادار کردن آنها به این کار سخت است. یکی از چیزهایی که برای من سختترین است که به ذهن بنیانگذاران احتمالی استارتآپها وارد کنم، این است که چقدر مهم است که در اوایل عمر یک شرکت، انواع خاصی از کارهای پست را انجام دهند. انجام کارهایی که مقیاسپذیر نیستند برای چگونگی شروع هنری فورد مانند رژیم غذایی با فیبر بالا برای رژیم غذایی سنتی دهقانان است: آنها چارهای جز انجام کار درست نداشتند، در حالی که ما باید تلاش آگاهانهای انجام دهیم.
[۱۶] وقتی من بچه بودم، بنیانگذاران در مطبوعات تجلیل نمیشدند. «بنیانگذار ما» به معنای عکسی از مردی با ظاهر جدی، سبیل کلفت و یقه بالدار بود که دههها پیش مرده بود. چیزی که در کودکی من باید میشدی، یک مدیر اجرایی بود. اگر آن زمان نبودید، درک اعتباری که این اصطلاح داشت، سخت است. نسخه فانتزی همه چیز، مدل «اجرایی» نامیده میشد.
[۱۷] موج تصاحبهای خصمانه در دهه ۱۹۸۰ توسط ترکیبی از شرایط امکانپذیر شد: تصمیمات دادگاه که قوانین ضد تصاحب ایالتی را لغو میکرد، با شروع تصمیم دیوان عالی کشور در سال ۱۹۸۲ در پرونده Edgar v. MITE Corp.؛ نگرش نسبتاً همدلانه دولت ریگان نسبت به تصاحبها؛ قانون مؤسسات سپردهگذاری سال ۱۹۸۲، که به بانکها و مؤسسات پسانداز و وام اجازه خرید اوراق قرضه شرکتی را میداد؛ قانون جدید SEC که در سال ۱۹۸۲ صادر شد (قانون ۴۱۵) که عرضه سریعتر اوراق قرضه شرکتی به بازار را ممکن میکرد؛ ایجاد کسبوکار اوراق قرضه بنجل توسط مایکل میلکن؛ مد شدن شرکتهای خوشهای در دوره قبل که باعث شد بسیاری از شرکتهایی که هرگز نباید با هم ترکیب شوند، ترکیب شوند؛ یک دهه تورم که باعث شد بسیاری از شرکتهای سهامی عام زیر ارزش داراییهایشان معامله شوند؛ و نه کمتر از همه، رضایت فزاینده مدیریتها.
[۱۸] فاستر، ریچارد. «تخریب خلاق در سراسر شرکتهای آمریکایی میوزد.» Innosight، فوریه ۲۰۱۲.
[۱۹] ممکن است مدیران عامل شرکتهای بزرگ بیش از حد حقوق بگیرند. من به اندازه کافی در مورد شرکتهای بزرگ نمیدانم که بگویم. اما قطعاً غیرممکن نیست که یک مدیرعامل ۲۰۰ برابر بیشتر از کارمند متوسط در درآمدهای یک شرکت تفاوت ایجاد کند. به کاری که استیو جابز برای اپل هنگام بازگشت به عنوان مدیرعامل انجام داد، نگاه کنید. برای هیئت مدیره معامله خوبی بود که ۹۵٪ شرکت را به او بدهند. ارزش بازار اپل در روزی که استیو در ژوئیه ۱۹۹۷ بازگشت، ۱.۷۳ میلیارد دلار بود. ۵٪ اپل اکنون (ژانویه ۲۰۱۶) حدود ۳۰ میلیارد دلار ارزش داشت. و اگر استیو بازنگشته بود، اینطور نبود؛ اپل احتمالاً دیگر حتی وجود نداشت.
صرفاً گنجاندن استیو در نمونه ممکن است برای پاسخ به این سوال که آیا مدیران عامل شرکتهای سهامی عام در مجموع بیش از حد حقوق میگیرند، کافی باشد. و این آنقدر که به نظر میرسد یک ترفند سطحی نیست، زیرا هرچه داراییهای شما گستردهتر باشد، مجموع آن چیزی است که برای شما اهمیت دارد.
[۲۰] اواخر دهه ۱۹۶۰ به دلیل تحولات اجتماعی مشهور بود. اما آن بیشتر شورش بود (که میتواند در هر دورهای اگر مردم به اندازه کافی تحریک شوند، اتفاق بیفتد) تا فروپاشی. شما فروپاشی را نمیبینید مگر اینکه ببینید مردم هم به چپ و هم به راست جدا میشوند.
[۲۱] در سطح جهانی، روند در جهت مخالف بوده است. در حالی که ایالات متحده در حال فروپاشی بیشتر است، جهان به عنوان یک کل در حال فروپاشی کمتر است و عمدتاً به روشهای خوب.
[۲۲] در اواسط قرن بیستم، تعداد انگشتشماری راه برای ثروتمند شدن وجود داشت. راه اصلی حفاری برای نفت بود، که برای تازهواردان باز بود زیرا چیزی نبود که شرکتهای بزرگ بتوانند از طریق صرفهجویی به مقیاس بر آن تسلط یابند. چگونه افراد در دورهای با چنین مالیاتهای بالایی ثروتهای بزرگی انباشته کردند؟ روزنههای مالیاتی غولپیکر که توسط دو تن از قدرتمندترین مردان کنگره، سم ریبرن و لیندون جانسون، دفاع میشد.
اما تبدیل شدن به یک نفتی تگزاسی در سال ۱۹۵۰ چیزی نبود که بتوان به آن آرزو کرد، همانطور که راهاندازی یک استارتآپ یا رفتن به وال استریت در سال ۲۰۰۰ بود، زیرا (الف) یک جزء محلی قوی داشت و (ب) موفقیت بسیار به شانس بستگی داشت.
[۲۳] اثر بامول ناشی از استارتآپها در سیلیکون ولی بسیار مشهود است. گوگل به افراد میلیونها دلار در سال پرداخت میکند تا آنها را از ترک شرکت برای راهاندازی یا پیوستن به استارتآپها باز دارد.
[۲۴] من ادعا نمیکنم که تنوع در بهرهوری تنها علت نابرابری اقتصادی در ایالات متحده است. اما این یک علت قابل توجه است و به همان اندازهای که لازم باشد، به یک علت بزرگ تبدیل خواهد شد، به این معنا که اگر راههای دیگر برای ثروتمند شدن را ممنوع کنید، افرادی که میخواهند ثروتمند شوند، از این مسیر استفاده خواهند کرد.





